جدول جو
جدول جو

معنی هم افق - جستجوی لغت در جدول جو

هم افق(هََ اُ فُ)
در تداول دو کس را گویند که دارای تجانس فکری و روحی باشند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هم کفو
تصویر هم کفو
هم رتبه، هم شان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم سفر
تصویر هم سفر
دو یا چند تن که با هم سفر کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم ارز
تصویر هم ارز
دو چیز که نرخ و ارزش آن ها با هم برابر باشد، هم نرخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم نفس
تصویر هم نفس
همدم، قرین، همراه
فرهنگ فارسی عمید
(هََاَ)
دارای ارزش برابر. هم قیمت. هم پایه
لغت نامه دهخدا
(هََ جُ)
جفت. قرین. نزدیک:
مرا گفت جز دخت خاقان مخواه
نزیبد پرستار هم جفت شاه.
فردوسی.
به جای آور سپاس و شکر یزدان
که چون موبد نه ای هم جفت نادان.
فخرالدین اسعد.
چو هم جفت آن بت شدی در نهفت
از آن پس برومند گشتی ز جفت.
اسدی.
دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت
اندیشه کن ز فیل که هم جفت خواب شد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(هََ اَ سَ)
همپایه. هم درجه:
عیوق به دست زورمندی
برده ز هم افسران بلندی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ اُ)
دو تن که در یک اطاق زندگی کنند. هم خانه. هم حجره
لغت نامه دهخدا
(هََ اَ)
هم ریشه. رجوع به هم ریشه شود
لغت نامه دهخدا
(هََ اِ)
هم نام. دو کس یا دو چیز که نامشان یکی است
لغت نامه دهخدا
(هََ سَ فَ)
رفیق راه. کسی که با دیگری به سفر رود:
هم سفرانش سپر انداختند
بال شکستند و پپرداختند.
نظامی.
هم سفران جاهل و من نوسفر
غربتم از بی کسیم تلخ تر.
نظامی.
ثابت این راه مقیمی بود
هم سفر خضر کلیمی بود.
نظامی.
بود سوداگر توانایی
هم سفر با حکیم دانایی.
مکتبی.
- همسفران جاهل،کنایه از نفس و قالب آدمی است که روح و جسد باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(هََ اِتْ تِ)
متفق. هم عهد. هم پیمان. (یادداشت مؤلف) : پرویز هم از پدر بگریخت و به آذربایجان رفت و با مرزبانان آنجا هم اتفاق شد. (ابن بلخی). با ملوک طوایف هم اتفاق و هم عهد شد. (ابن بلخی)
لغت نامه دهخدا
(هََسُ)
همدوش. (یادداشت مؤلف) :
زنده مر خلق راست راهنمای
مرده هم سفت سید بشر است.
؟ (از المعجم شمس قیس)
لغت نامه دهخدا
(هََ سَ بَ)
همدرس. (آنندراج) : احمد برادر رضاعی و هم سبق سلطان بود. (حبیب السیر)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
در اصطلاح علم فتوت کسانی را گویند که منسوب به یک پدر یا یک جد باشند. رجوع به هم پدر شود
لغت نامه دهخدا
(هََ ذَ / ذُو)
هم سلیقه. (یادداشت مؤلف). دو تن که علایق و تمایلات مشابه دارند. هم طبع
لغت نامه دهخدا
(هََ خُ)
هم خواب. همخوابه. جفت. همسر:
مراگفت: جز دخت خاتون مخواه
نزیبد پرستار هم خفت شاه.
فردوسی.
، قرین. همدم:
چه بی توشه تنها میان گروه
چه هم خفت نخجیر بر دشت و کوه.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(هََ نَ فَ)
رفیق و هم کلام. (آنندراج). همنشین:
از همنفسی که دل نفور است
عفریت نماید ارچه حور است.
ناصرخسرو.
با گرم و سرد عالم و خشک و تر زمان
چون خاک و باد همنفس آب و آذرند.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 120).
چو طوطی کلاغش بود همنفس
غنیمت شمارد خلاص از قفس.
سعدی.
، یار موافق. دوست صمیم:
آمد نفس به آخر یک هم نفس ندارم
هم کمترم ز هیچ و هم هیچکس ندارم.
سیدحسن غزنوی.
آن را که خصم ماست شدی یار و هم نفس
باآنکه کم ز ماست شدی یار و آشنا.
خاقانی.
پای نهم در عدم بو که به دست آورم
همنفسی تا کند درد دلم را دوا.
خاقانی.
کی غمم بودی اگر در غم تو
نفسی همنفسی داشتمی.
خاقانی.
نوفل چو به ملک خویش پیوست
با هم نفسان خویش بنشست.
نظامی.
از هم نفسان مرا چراغی است
زآن هیچ نفس زدن نیارم.
نظامی.
با کبوتر باز کی شد هم نفس
کی شود همراز، عنقا با مگس ؟
مولوی.
گوید اندر جهان تویی امروز
گر مرامونسی و همنفسی.
سعدی.
به روی هم نفسان برگ عیش ساخته بود
بر آنچه ساخته بودیم روزگار نساخت.
سعدی.
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچکس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را.
سعدی.
کجاست هم نفسی تا که شرح غصه دهم
که دل چه می کشد از روزگار هجرانش.
حافظ.
این گل ز بر همنفسی می آید
شادی به دلم از او بسی می آید.
حافظ.
بس زود ملول گشتی از هم نفسان
آه از دل تو که سنگ می بارد از او.
حافظ.
- هم نفس صبح قیامت، کنایه از طول مدت باشد، یعنی همچو قیامت است دردرازی. (برهان).
- همنفس گردیدن، همدم شدن، یا موافق برای دیگری شدن:
کاین را بستان و بازپس گرد
با او نفسی دو هم نفس گرد.
نظامی.
، قرین. همراه:
ای شده جان با جمالت هم نفس
از همه خلقم تو می بایی و بس.
سیدحسن غزنوی.
دو آفت بود شاه را هم نفس
که درویش را نیست آن دسترس.
نظامی.
جمالت را جوانی همنفس باد
همیشه بر مرادت دسترس باد.
نظامی.
ما بیغمان مست دل از دست داده ایم
همراز عشق و هم نفس جام باده ایم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خَطْ طِ اُ فُ)
دایرۀ افق. (آنندراج). رجوع به افق در این لغت نامه شود:
برنگ خط افق تا زمین شود یکسان
اگر شکوه تو گردد بچرخ سایه فکن.
تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ کُفْوْ)
برابر. همسر. هم رتبه: رضائیه دختران خود را به شوهر نمیدادند زیرا کسی که هم کفو ایشان بوده باشد نمی یافتند. (تاریخ قم)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هم گفت
تصویر هم گفت
هم سخن هم صحبت: (بحق آنکه با هم جفت بودیم بحق آنکه ما هم گفت بودیم
فرهنگ لغت هوشیار
معاشر، مصاحب، همدم: مای غمان مست دل از دست داده ایم همراز عشق و همنفس جام باده ایم. (حافظ) یا هم نفس (همنفس) صبح قیامت. طول مدت (مانند قیامت در درازی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم سفر
تصویر هم سفر
رفیق راه، کسی که با دیگری به سفر رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم طبق
تصویر هم طبق
هم سفره همخوان هم سفره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم کفو
تصویر هم کفو
هم پایه، همتبار همرتبه همشان، دو یا چند تن که از یک خاندان باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم جفت
تصویر هم جفت
دو یا چند کس باشی که جفت و قرین هم باشند قرین عدیل: (دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت اندیشه کن زپیل که هم جفت خواب شد، (خاقانی)، همسر زوج یا زوجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم ارز
تصویر هم ارز
دو یا چند چیز که ارزش آنها مساوی هم باشد: هم نرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم اسم
تصویر هم اسم
هنمام دو یا چند تن که یک نام دارند همنام هم اسمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم اصل
تصویر هم اصل
هم گوهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم اطاق
تصویر هم اطاق
هم اطاقی: هم گتک همسرای دو یا چند کس که در یک اطاق زندگی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خط افق
تصویر خط افق
سمیره کرانه چنبر کرانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم کفو
تصویر هم کفو
((~. کُ))
هم رتبه، هم شأن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم ارز
تصویر هم ارز
معادل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از همتافت
تصویر همتافت
مجتمع
فرهنگ واژه فارسی سره